نوشته شده توسط : میلادزمانی(معین)

هرگاه مردم دستانم را ازتابوت بیرون بگذارید

تاهمه بدانند که چیزی از این دنیا با خود نبردم

چشمان مرا بیرون بگذارید

تاهمه بدانند

چشم به راه کسی بودم

تکه یخی برروی سنگ مزارم بگذارید

تابجای یار برای من گریه کند

 

 

 

 

 

 

بندبندجسم من

شعله سوزانیست

که تن پاک تورادرشب اغوش خودش

تابرافروختگی

تاخودسوختگی خواهد بود

فصلهای عشق من بهاررنگینی است

که غم تلخ پاییز را

تا ابدسر شاخه سرسبز

گره خواهد زد

 

 



:: بازدید از این مطلب : 829
|
امتیاز مطلب : 64
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : چهار شنبه 4 / 7 / 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : میلادزمانی(معین)

ومن چه عاجزانه افق های طلایی نگاهترا با هزاران تمنا جستجو میکنم

و قصه تنهایی را در اسمان آبی نگاهت در میان می گذارم ببینم اشکی که در نگاهت موج می زندبارانی از عشق بود برای باغ رویا هایم

و دلم چه بی قرار برای نگاه عاشقت می تپید

در دل شب های تاریک وجودم به جستجوی روشنایی شمع وجودت وی گردم.

به افتاب گردانی می مانم که هر صبح به امید افتاب تو سر از خواب بر می دارم.

و خوب می دانم بی تو گلبرگ های نازک وجودم را باد سرد خزان در هم فرو می ریزد

و جوانه های نا شکفته امیدم به دو از تو می خشکند



:: بازدید از این مطلب : 817
|
امتیاز مطلب : 61
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
تاریخ انتشار : جمعه 1 / 4 / 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : میلادزمانی(معین)

 

تمام احساسم مال توست وقشنگترین ترانه های صبحگاهی رابرای تو به ل جاری میکنم

 

می دونی هترین عطرهایم ازنفس توساخته شده است وزیباترین اسمان درنگاه توجلوه میشود   من برای لبخندت دلتنگ وبرای تمام حرفهایت کاغذهایی ازجنس خاطره تدارک دیده ام صدای تو ترنم باران است 

  

هرگزجزبرای توزندگی نکردم تومیروی وشایدبه من نیندیشی ولی هرتپش قلب من به یاد توست     



:: بازدید از این مطلب : 858
|
امتیاز مطلب : 56
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
تاریخ انتشار : جمعه 1 / 4 / 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : میلادزمانی(معین)

تو نیستی که ببینی 

چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاری است

چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست

چگونه جای تو در جان زندگی سبز است

هنوز پنجره باز است

تو از بلندی ایوان به باغ می نگری

درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها

به آن ترنم شیرین به آن تبسم مهر

به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند

تمام گنجشکان

که درنبودن تو 

 مرا به باد ملامت گرفته اند

ترا به نام صدا می کنند

هنوز نقش ترا از فراز گنبد کاج

کنار باغچه

زیر درخت ها،

لب حوض

درون آیینه پاک آب می نگرند

تو نیستی که ببینی، چگونه پیچیده است

طنین ِ شعر ِ نگاه ِ تو درترانه ی من

تو نیستی که بیبنی چگونه می گردد

نسیم روح تو در باغ بی جوانه من

چه نیمه شب ها کز پاره های ابر سپید

به روی لوح سپهر

ترا چنانکه دلم خواسته است، ساخته ام !

چه نیمه شب ها وقتی که ابر بازیگر

هزار چهره به هر لحظه می کند تصویر

به چشم همزدنی

میان آن همه صورت، ترا شناخته ام !

به خواب می ماند

تنها به خواب می ماند

چراغ، آینه ، دیوار، بی تو غمگینند

تو نیستی که ببینی

چگونه با دیوار

به مهربانی یک دوست، از تو می گویم

تو نیستی که ببینی، چگونه از دیوار

جواب می شنوم

تو نیستی که ببینی ، چگونه، دور از تو

به روی هرچه در این خانه ست

غبار سربی اندوه بال گسترده است

تو نیستی که ببینی دل رمیده من

بجز تو، یاد همه چیز را رها کرده است

غروب های غریب

در این رواق نیاز

پرنده ساکت و غمگین

ستاره بیمار است

دو چشم خسته ی من

در این امید عبث

دو شمع سوخته جان همیشه بیدار است

تو نیستی که ببینی !



:: بازدید از این مطلب : 823
|
امتیاز مطلب : 63
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
تاریخ انتشار : شنبه 31 / 3 / 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : میلادزمانی(معین)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

از شرار بوسه ها سوزانده ای

 

 

 

هیچ در عمق دو چشم خامشم

راز این دیوانگی را خوانده ای؟

هیچ میدانی که من در قلب خویش

نقشی از عشق تو پنهان داشتم؟

هیچ میدانی کز این عشق نهان

آتشی سوزنده بر جان داشتم؟

گفته اند آن زن زنی دیوانه است

کز لبانش بوسه آسان می دهد

آری اما بوسه از لبهای تو

بر لبان مرده ام جان میدهد

هرگزم در سر نباشد فکر نام

این منم کاینسان تو را جویم به کام

خلوتی میخواهم و آغوش تو

خلوتی میخواهم ولبهای جام

فرصتی تا بر تو دور از چشم غیر

ساغری از باده هستی دهم

بستری میخواهم از گلهای سرخ

تا در آن یک شب تو را مستی دهم

آه ای مردی که لبهای مرا

از شرار بوسه ها سوزانده ای

این کتابی بی سرانجامست و تو

صفحه کوتاهی از آن خوانده ای



:: بازدید از این مطلب : 855
|
امتیاز مطلب : 43
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : شنبه 31 / 3 / 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : میلادزمانی(معین)

مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله‌اش در قطار نشسته بود. در حالی که

 مسافران در صندلی‌های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.

به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و

هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با

لذت لمس می‌کرد فریاد زد: پدر نگاه کن درخت‌ها حرکت می‌کنن. مرد مسن با

لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.

کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرف‌های پدر و پسر را می‌شنیدند

و از پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار می‌کرد، متعجب شده بودند.

ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار
حرکت می‌کنند.

زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می‌کردند.

باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید.

او با لذت آن را لمس کرد و چشم‌هایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن

باران می‌بارد،‌ آب روی من چکید.

زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: ‌چرا شما برای مداوای

پسرتان پزشک مراجعه نمی‌کنید؟

مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر می‌گردیم.

امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می‌تواند ببیند !!!

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 809
|
امتیاز مطلب : 46
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : شنبه 13 / 2 / 1390 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد